مژده مواجی – آلمان
یک روز گرم تابستانی، همسایهمان کوبهٔ در چوبی بزرگ ورودی خانهمان را محکم کوبید. در را که باز کردیم با دهانی آویزان پرسید: «زردچوبهام تمام شده. ببخشید والله، چند قاشق زردچوبه از شما بگیرم تا برای امروز سوپ درست کنم؟»
در کوچهای که ما زندگی میکردیم، همسایههای زیادی نزد مادرم میآمدند تا در مورد مشکلاتشان با او مشورت کنند. آنها از مادرم میپرسیدند که چگونه جشن عروسیشان را برگزار کنند، مشکلات زناشوییشان را حل کنند و بسیاری از مسائل دیگر، گاهی اوقات نیز کموکاستیشان را از خانۀ ما برطرف میکردند.
در این روز تابستانی ذخیرۀ زردچوبۀ ما هم تمام شده بود. مادرم بدون اینکه چیزی بگوید از خانه بیرون رفت تا از خواهرم سراغ زردچوبه را بگیرد. او در کوچۀ کناری زندگی میکرد. او عرقریزان از گرمای تابستان با یک کیسهٔ کوچک زردچوبه برگشت و از آن کمی به همسایه داد. وقتی همسایه خندان و خوشحال رفت، مادرم با آسودگی و غرور گفت: «چه خوب! من دوست ندارم به کسی نه بگویم. کمککردن، چیز زیبایی است.»
زمانی که دوازدهساله بودم، از بوشهر به شیراز رفتیم. از شهری بندری در کنارۀ خلیجفارس با ماهی، میگو و خرما بهسمت شیراز با رنگ و رایحۀ گیاه و ادویهجات. بهدلیل شرایط کاری پدرِ کارمندم، مدت این جابهجایی یک سال طول کشید. سالها پیش از آن هم خانواده سه سال از بوشهر به شیراز رفته بود. اینبار جابهجایی دوم بود.
مانند بوشهر درِ خانۀ ما در شیراز به روی همه باز بود. وقتی آشناها یا اقوام بوشهری کاری در شیراز داشتند، یا بهعنوان توقفگاه در آنجا بودند، پیش ما میماندند و شب یا شبهایی را با ما به سر میبردند. آنها با خود هدایایی میآوردند که اغلب یک پاکت چای بود. مادر هم تدارک غذا و جای خوابشان را میدید. هنوز یکی از ما خداحافظی نکرده بود، دیگری سلام میکرد. یکی میآمد و یکی میرفت.
در غروبهای تابستان اغلب مهمانان بیشتری داشتیم. در حیاط خانهٔ ما که حوضی گرد با کاشیهای فیروزهای وسط آن بود و درخت انگور روی آن سایه میانداخت، روی حصیر مینشستند، گپ میزدند و چای مینوشیدند. شب مادرم برایشان تشک نازک تابستانی پهن میکرد و مهمانها در حیاط زیر آسمان پرستاره میخوابیدند. صبح، بعد از صرف صبحانه بهدنبال کارشان میرفتند و ظهر برای ناهار سروکلهشان پیدا میشد و این روال ادامه داشت.
اغلب تعداد مهمانها آنقدر زیاد بود، که ما زیر کوهی از کفش و دمپایی دنبال کفش و دمپایی خودمان میگشتیم. گاهی مادرم دنبال جای خوابی در حیاط برای خودش میگشت. یک بار مادرم تشک و بالش خودش را زیر بازو زد تا جایی در حیاط برای خوابیدن پیدا کند. تنها جای خالی انتهای حیاط، کنار توالت بود.
با گذشت زمان گاهی روی لبۀ حوض مینشست، دستی به کمرش که درد میکرد، میکشید و در ذهنش حسابوکتاب خرج ماهانه تا آخر ماه را میکرد و زیر لب آهی میکشید، اما بههر حال مهماننوازی را ادامه میداد. با خودش میگفت: «اگر پول کفاف ندهد، بگردم و چیزی اضافی را در خانه بفروشم؟» گاهی همسایهمان با لبخند میگفت: «خانۀ شما دیگر از آیند و روند گذشته، آیند و مانند شده.»
سخنان مادر از کودکی در مغزمان ذخیره شده بود، و البته کارهای او. او زنی شجاع بود که در حیاط بزرگ ما در بوشهر میتوانست مارها را زیر نخلها شکار کند و دیدی باز نسبت به تصمیمگیری شخصی برای توان بدنیاش بهعنوان زن برای سقط جنین داشت. اما تمایل شدید او برای کمک به دیگران همراه همیشگی ما بود. خیلیها از من میپرسیدند: «آیا می توانی در این کار به من کمک کنی؟ آیا میتوانی آن کار را برای من انجام بدهی؟ آیا میتوانی از این و آن در زمانی که نیستم مراقبت کنی؟ آیا میتوانی، آیا میتوانی؟» تمام این سؤالات را با «بله، حتماً» پاسخ میدادم. دوست داشتم به دیگران کمک کنم، هرچند گاهی توان آن را نداشتم. اما اگر «نه» میگفتم، احساس خوبی نداشتم و این برایم زجرآور بود.
بزرگ شدم و خودم مادر شدم. روزی سرانجام دخترم نگاهش را به چشمهایم دوخت، تلنگری به ذهنم زد و گفت: «آه! مامان! تو مسئول رفاه اجتماعی نیستی.»